وقتايى كه تو خونه زندونى شدى و نميتونى برى بيرون، راهش اينه چشاتو ببندى و فكر كنى رفتى زير بارون، قطره هاى بارونو كه از موهات چكه ميكنه ميفته رو گونه ت حس كنى. بعدش نسيم ارومى كه ميخوره به گونه ت و سوزى كه ميره تو وجودت. وقتى لبه هاى بارونيتو رو هم ميارى كه يه كم گرم بشى.
كم كم كه ميگذره ديگه فقط حس بارون ذهنته كه ارومت ميكنه. ديگه حتى زير بارون رفتن هم چاره كار نيست. خاطره ى تو هم داره همين ميشه برام. ديگه اگه ببينمت هم همونى نيستى كه يه زمانى از ذهنم گذشته بودى، اينطور نيست؟
چطور منو به عنوان يه ادم موفق ميشناسن، وقتى تنها كارى كه ميكنم درجا زدنه
يكى اومده بود گفته بود اه تو چقد ناله ميكنى
تا اونجايى كه رئيس بلاگفا نبوده باشه به نظرم موضوع بهش بى ربطه. انگار من وبمو سنجاق كردم به چشماش
بيخيال
الان كه دارم مينويسم يه نفر داره به طرز بيهوده گونه اى تلاش ميكنه انگيزه م رو زياد كنه
يكى ديگه هم بود بهش پيام دادم كه حوصله م سر رفته چيكار كنم گفت جغ بزن
حقيقت خوشمزه نيست. گوه است گوه
درباره این سایت